در کشور دانمارک با قطار سفر میکردیم بچه ای بسیار شلوغ میکرد خواستم
او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشی برایت شکلات خواهم خرید آن بچه قبول
کرد و آرام شد قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شدم
و به راه خود ادامه دادم و رفتم ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی
از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته اید به او گفته اید شکلات میخرم
ولی نخریده اید با کمال تعجب باز داشت شدم در آنجا چند مجرم دیگر بودند
مثل دزد و قاچاقچی آنها به نظر عجیبی به من می نگریستند که تو دروغ گفته ای
آن هم به یک بچه ؟ هم جریمه شدم و هم شکلات را خریدم و عبارتی روی گذرنامه ام
ثبت کردند که پاک کردن آن برایم بسیار گران تمام شد آنها گدای یک بسته شکلات نبودند
آنها نگران بد آموزی بچه هایشان بودندو اینکه اعتمادشان را نسبت به بزرگترها از دست
بدهند و فردا اگر پدر و مادرشان حرفی به او زدند او باور نکند؟
:: برچسبها:
سهراب سپهری,